وارد خونه شدم.
من بودم و یک انباری که دیوارهاش نم کشیده بود.
یک انباری پر از دست نوشته
پر از برگه های خاک خورده ای که حرف هایشان درد داشتند.
و اشک هایشان بغض.!
دست هایم را به سمتشان بردم
یک آن دنیا چرخید.
و من جایی در میان سال های آینده یا گذشته فرود آمدم.
به گمانم قبل از آن، شانزده ساله بودم.
تا به حال حتی پایش را داخل خانه هم نگذاشته بود.
معتقد بود خانه ای که سر درش رنگ صورتی خود نمایی میکند جایی برای یک پیرمرد 70 ساله نیست.
با اینکه سر در خانه صورتی نبود. و او هم 70 سالش نبود،اما.
واقعیت این است که هیچوقت وقتش نرسید.
من او را تنها یک بار دیده بودم
و این زمان لعنتی همه چیز را تغییر داد
این زمان لعنتی آدم را از امروز به فردا پرت میکند.فارغ از آنکه شاید کسی دلش بخواهد امروزش را بار ها و بارها زندگی کند.
شاید کسی دلش بخواهد تمام فردا هایش را بفروشد به یک دقیقه امروزش.
شاید
او نیامده رفته بود
هنوز هم جای رد پایش بر دلم خودنمایی میکند.
تا به حال حتی پایش را داخل خانه هم نگذاشته بود.
معتقد بود خانه ای که سر درش رنگ صورتی خود نمایی میکند جایی برای یک پیرمرد 70 ساله نیست.
با اینکه سر در خانه صورتی نبود. و او هم 70 سالش نبود،اما.
واقعیت این است که هیچوقت وقتش نرسید.
من او را تنها یک بار دیده بودم
و این زمان لعنتی همه چیز را تغییر داد
این زمان لعنتی آدم را از امروز به فردا پرت میکند.فارغ از آنکه شاید کسی دلش بخواهد امروزش را بار ها و بارها زندگی کند.
شاید کسی دلش بخواهد تمام فردا هایش را بفروشد به یک دقیقه امروزش.
شاید
او نیامده رفته بود
هنوز هم جای رد پایش بر دلم خودنمایی میکند.
داشتم پست یکی از وبلاگی ها که از قضا آموزش زبان شیرازی بود را میدیدم که خاله جان(از همان خاله هایی که همهههه جا هست و حتی صفحه اینستاگرامی هم دارد)سری در بیاورد و من ناچار به شرح وبلاگنویسی و نشان دادن ثمره چهارسال از زندگی و توهماتم شدم.پا در دنیای نوشته هایم که گذاشت،گفت: نوشته هایت از آنهایی ست که آدم میپندارد بدبخت بیچاره ای و میخواهد زار بزند برایت و حتی گاها حس خودکشی از بالای پل هوایی را دارد.گفت و گفت و مرا توجیه کرد که خانه تکانی کنم،دستی به این انباری نم کشیده بکشم و از پس این برگ از زندگی ام رنگ بپاشم به توهمات و زندگی و افکارم تا شاید لبخند و امیدی بکارد در دل شما(:
پی نوشت:حتما ک نباید مناسبت رسمی باشد.(: |شنبه98.4.8
یادم نمیاد ثانیه ها چه ساعتی⏰ رو نشون میدادن فقط میدونم همه چیز از اون خندهکده شروع شد.از روزی که تو پاتو گذاشتی تو خنده کده و شدی یاور.ثانیه به ثانیه زمان میگذشت و همین ثانیه ها من رو بیشتر بهت نزدیک کردن.همین ثانیه ها باعث شدن دلیل نایستادن قلبم بشه وجود تو❤️.همین ثانیه هایی که گاهی وقتا ترس از دست دادنتو میندازه تو دلم.همین ثانیه هایی که باعث شدن تو بشی اولین دوست صمیمیم و اسمت تو خونمون بیشتر از اسم دوست های مدرسم به زبون بیاد.
قلبممحکم میکوبه تو سینم تا هر ثانیه بهم یادآوری کنه اولین دلیلش وجود تو عه. تویی که رنگت تو زندگیم پررنگ تر از بقیس.ی وقتایی فکرمیکنم تو اومدی تو زندگیم تا برای همیشه یادم بمونه قلبای مجازی هم مهربونم. آدمایی که خود خودشونن و اجازهمیدن اطرافیانشون با دیدن همین خود ها تصمیم بگیرن.میدونی یگانه،من تو زندگیم فرصت داشت تا آدم های دورو رو ببینم.آدمای دروغگو و حتی همونایی که حرفشون باد هواست.اما به همون اندازه فرصت داشتم دوست بدارم و دوست داشته بشم.❤️هر ثانیه بودنات کنارم،بوی قلب های آبی رو میده که بدون هیچ ترسی حوالیت میکنم تا رنگ قرمز❤️ به خودشون بگیرن و کلاه دوست داشتنی تو لبخند بکاره روی قلب بینمون.
شاید خیلی از این حرف ها رو فقط خودت بفهمی چون پشت تک تکشون هزاران هزار حرف هست که بودنات مُهر میزنم روی دونستنشون.از این ثانیه به بعد زندگیم پررنگ نفس میکشم. نه چون همه چیز عالیه!به خاطر اینکه آدمای پررنگ زندگیم زیادن و حجم زیادیشون هم مجازین.اما اونقدر پررنگ زندگی میکنم تا بشه.تا ببینمت و همه این امانت هایی که هر سال میان رو هم رو بهت بدم.تا به آغوشبکشمت و لبخند بکارم رو لب های قشنگت☺️،تا خندیدن چشم هات،قلبم رو بخندونه تا محکم تر بکوبه تو سینم.تا ثانیه به ثانیه برای عالی شدن این زندگی تلاش کنم.
نامه ای به مهربونم ترین هایم:
امشب دوباره ۱۳تیر از راه رسیده،بازم به یاد دو تا خواهران عشقمو حواله جفتتون میکنم.امشب ذهنم بی هوا مرور میکنه خاطره ها رو.امشب دعا نمیکنم آرامش مهمون همیشگی خونتون شه،چون گاهی هیاهو خوبه تا قدر آرامش رو بدونیم.دعا نمیکنم لبخند از رو براتون پاک نشه،چون عادی میشه.من دعا میکنم لبخند روی لب هاتون هیچ وقت باید خاطره هاتون گم نشن.
قوی باشین.از تلاش دست نکشید.هدف هاتونو گم نکنید.به خودتون ایمان داشته باشید و برای رسیدن به رویاهاتون از خیالبافی دست نکشید.برای دست یافتن به یک موفقیت بزرگ،راه زیادی هست که باید برید اما مهم ترین قدمش همون اولین قدمه که ته مایش امید و انگیزش.میدونم که موفق میشید❤️فقط ازتون میخوام که صبر داشته باشید و خودتونو دوست داشته باشید چون ی نفر اینجا هست که عاشق بودن هاتونه.عاشق لبخند ها و موفقیت هاتونه.
امشب سال شمار عمرتون رُند شد.امشب کنار یکیتون هستم و اون یکی ازم دوره.اما عاشق جفتتونم❤️عاشق سیزده تیری که با وجود شما دو تا برام قشنگ و مهم شده.تولدتون مبارکا عشقولیای آجی
نامه ای به تمامی دختران سرزمینم:
اعتقاداتی که پیدا کردم بهم اجازه نمیده این روز رو بهتون تبریک بگم.اگه ناراحت میشید پوزش ولی خواهشا شما هم این روز رو به بنده تبریک نگیدممنون(:
نامه ای به تمامی کنکوری های بیانی:
زندگی اون ثانیه هاییه که تلاش میکنی.هدف ها و امیدهای زندگیت رو فراموش نکن.چون قراره بتری(:
موفق باشی رفیق(:
نامه ای به تمامی خوانندگان این پست:
ازتون میخوام که از خودتون بودن نترسید.دنیا هرچقدر هم بی رحم باشه،قششنگی های خودشو داره.برای بهتر شدن خودتون تلاش کنید و هوای رفقاتونو داشته باشید و هیچوقت خدا رو فراموش نکنید(:
ازتون میخوام کتاب بخونید و کتاب معرفی کنید و بذارید چرخه نوشتن محکم تر بچرخه(:
از در و دیوار سیاهی میبارید و دقیقا در همان ثانیه ای بودم که چاوشی میگفت: ""بباف "دار"م را و روزگارم را.سیاه کن انگاه مرا بکش بالا.چنان که.""
وقتی یک وبلاگی رو دنبال میکنی،یعنی میخونیش.خواهشا اینجا رو اینستا نکنید.اینجا شاید برای بعضیا حکم اینستا رو گرفته و دنبال فالو بک هستن.شاید تعداد فالوراشون مهم باشه.اما اینجا.توی این وبلاگ؛برای من تعداد خواننده هامه که مهمه.وقتیN نفر دنبالم میکنن،برام مهمه که تمام اون Nنفر نوشته هام رو بخونن.چون جدی جدی تصمیم گرفتم برای نوشتن،بهم کمک کنن برای بهتر شدن.پس خواااهشا دل این من رو الکی خوش نکنید.نمیخونید؟دنبال نکنید.اگه فقط یک نفر هم نوشته هامو بخونه ناامید نمیشمچون شروع خوبیه(:من وقتی میگم جدی ام یعنی اومدم برای نوشتن.برای اینکه خواننده های خودمو جمع کنم تا شاید توی آینده اونقدر پررنگ بنویسم که تبدیل بشه به یک کتاب.تا شاید ی روزی تصمیم گرفتم یک نویسنده بزرگ بشم.پس خواااهشا تنها در صورتی که تصمیم به خوندن نوشته های اینجانب و کمک کردن به وی،کردید؛دنبال کنید و خواننده پروپاقرص این وبلاگ شوید تا امید روح این من شود برای بیشتر نوشتن و پیدا کردن مسیر آینده اش(:
امضا:ماجده کندزی|1398.04.16
دانه ای در بیابان افتاد،لبخندهایش اشک شد تا دل دلبر به درد آید و باران چشمانش جنگلی را پدید.اسمان دلبر بارید و بارید و اکنون دانه بی دل،هفدهمین سال زندگی اش را به پایان رساند.بی دل بودنش ثمره قلبی ست که در بارگاه حق گرو گذاشت تا حلالش کند آقا جان.
بازم مثل همیشه سرماخوردمبه مامان که داشت کابینتا رو تمیز میکرد نگاه کردم:مامان دسمال کاغذی نداری؟مامان از آن نگاه هایی که یعنی تو این اوضاع که جعبه ها رو هنوز باز نکردیم که وسایلو بدونم کجاست بهم کرد و رفت کابینت بعدی رو بازکردمتعجب برگشت بهم نگاه کرد و گفت:دلت خیلی پاکه ها ماجدهبعدم ی مشنبا داد دستم و ی لبخند کاشت رو لبم.
+قسم به تک تک اشک هایی که از چشمآنم سرازیر میشوند،پشیمانم آقا جان.حلالم میکنی؟:'(
امشب باز هم به انتظار درخشش ماه چشم به آسمان دوختم و اشک هایم را حواله چادرم کردم.تا یادم بماند هنوز هم مدیونم بهت آقا جان!
پی نوشت:قسمت نشد با پای خودم بیام حرمتتا اشک ها مرحم بشن و دل نازکتو به رحم بیارن که حلالم کنی.اما سال دیگه میامباید بیام.چون بیشتر از این دووم نمیارم.
پی نوشت2:میشه لطفا خواهشا اگه کسی کتاباشو نمیخواست،لیست کتاب هاش حالا با هر قیمتی که مد نظر داشت رو برام بفرسته.ممنونم
پی نوشت3:میدونم که ی رتبه خفن میارم(: پیشاپیش برا خودم کادومم خریدم^_____^
میدونم سخته.ولی به این حس اعتماد به نفس احتیاج دارم(:
پی نوشت4:نمیخواستم بیام.در حقیقت فقط اومدم که پینوشت دو رو بنویسم.چون به شدت تورم قیمت کاغذ زیاد بوده تو این ی سال و تهیه کردن کتابکارایی که معلما اشاره و اجبار میکنن،بار سنگینیه. مهم ترین کتاب هم اکنون شیمی مبتکران یازدهمه.اگه کسی خودش یا دور و وریاش داشت که نیاز نداشت یا خواست دست دوم بفروشه لطفا بهم بگه:(ممنون مهربوونیاتونم(:
محتاج دعای شما((:
امضا:ماجده(:
کم پیش میاد شنیدن همچین جمله از دهن کسی مثل من.کسی که هنوز تو زندگیش دو،دو تاش ،میشه سه تاکسی که معتقده آدمای زیادی بهش بدی کردن اونقدر که دیگه نتونه اعتماد کنه اونقدر که وقتی یکی باهاش مهربونه یهو گرگ بشه و هر کاری کنه تا طرف مقابلش ازش متنفر بشه.به زندگیم که نگاه کنی میبینی که پای همه شونو از زندگیم قطع کردمالان فقط ی سری آدم هستن که گاهی وقتا با هم حرف میزنیم و سعی میکنیم بخندیم.و البته ی سری آدم که هنوزم چشم تیز کردن برای نابودیم.ولی خیالی نیست (:
اومدم از بعید بودن عنوان بگم.که به کل از حرفام دور شدممیخواستم بگم که من همیشه عاشق روانشناسی بودم.رشته ای که میتونستم گاهی حرفایی بزنم ک خودمم منظور خودمو نفهمماما هیچ وقت روابط اجتماعی خوبی نداشتم! دیروز که ی دعوام شد و از سر قهر بهش بستنی ندادم.یهو ی چیزی دیدمخیلی وقت بود وقت نکرده بودم به زندگی ک برا خودم ساختم نگاه کنمبه دور و ورم نگاه کردم :مبینا ی گوشه اتاق شبیه افسرده ها نشسته بودو زل زده بود به یک نقطه بی انتهایهو ی جمله توی سرم چرخید"میدونی چرا زبونش میگیره؟همش به خاطر توعه. چون درو میکوبی چون دعوا میکنی هی باهاش چون خشن رفتار میکنیچون"(خوب یادمه که وقتی مبینا به دنیا اومد حس میکردم عین بچه خودم باید ازش مراقبت کنمگاهی وقتا بیخیال واقعیت و مکان و زمان حس مالکیت عجیبی نسبت بهش میکردمباید بگم که امیدوارم هیچ وقت مادر نشمچون من سعی داشتم دنیای بچگیشو ازش بگیرممیدونم توقع مزخرفیه که از ی بچه بخوای بزرگونه رفتار کنهنمیدونم چرا ولی من ازش میخواستمشاید چون خودمم طعم بچگی رو نفهمیدم و زیادی زود بزرگ شدمبه هر حال امیدوارم هیچ وقت مادر نشم تا هیچکس رو افسرده نکنم.هرچند که امیدوارم هیچ وقت عاشق نشمکه اگه شدم بمیرم تا زندگی ی نفر دیگه رو به گند نکشونم) رفتم تو اتاق کنارش نشستم و شروع کردم به وراجی کردنچقدر شبیه خودم بود حرفاشسعی کردم حرفایی رو بهش بزنم ک همیشه احتیاج داشتم ی نفر بهم بزنهبعدش رفتیم با شوخی و خنده با هم بستنی خوردیمو مبینا عجیب ترین جمله زندگیشو گفت وقتیکه از صمیم قلب گفت آجی دوست دارم(: امروز وقتی با مامان رفته بود بیرون و قرار بود ناهار تخم مرغ بخوریم.بی هوا دستم رفت سمت ماکارانی شروع کردم و آشپزخونه رو تمیز کردمماکارانی پختم تا خوشحالشون کنم(اینجانب از آشپزی و کار خانه متنفر میباشد) دوازده اینطورا بود که مامان گفت اتاق آخره .ساعت دو شد ولی هنوز نیومده بودن.زنگ زدم گوشی مامان گفت در دسترس نیست تندی از خونه دویدم بیرون و گفتم لابد تو آسانسورن.نبودن! دلشوره داشت تمام دلم رو میبلعیدهر کاری کردم شاید فقط کم مونده بود برم توی خیابون بساط پهن کنم و انعام بذارم برای کسی که خبری ازشون برام بیاره حتی تا یک ملیون هم شمردم(قضیه ها دارد این عدد) نمیدونم چی شد فقط یک آن بغض گلومو قورت دادم اشک هامو پس زدم رفتم پودر کیک رو برداشتم و شروع کردم به درست کردن کیک تولد مامانصدای کلید که اومد فقط تونستم به بابا پیامک بدم که از دل نگرانی درش بیارم(یکی از بدی های من اینه که بلد نیستم خودمو ترس و وحشتامو کنترل کنم.)مامان دوتا پیتزا گذاشت رو اپن که لب و لوچه من آویزون شد:| زل زدم به قابلمه رو گاز و خنده و شوخی رو شروع کردم (:مبینا با چشمای قشنگش انتظار ماکارونی و ته دیگ سیب زمینی رو میکشید.کیکو با هم گذاشتیم تا بپزه(:بعدشم که سر و ته ماکارونی رو در آوردیم(خوبی غذا پختن من اینه که انقدر کم و کافیه که چیزی باقی نمیمونه "بیکاز آی فینک غذا فقط همون دفعه اولش خوشمزس") بماند که چقدر خندیدیم(: بعدش داشتم ی ذره با مبینا چرتکه کار میکردم که یهو برگشت گفت ماجده خیلی دوست دارم(این جمله رو تو این ی روز زیاد شنیدم وقتی ک بعدش میگفتم منم دوست دارم جانا و اونم میگفت من بیشتر و منم فقط لبخند میزدم و با عشق بهش نگاه میکردم)اما اینبار فرق داشت چون ی جمله چسبوند تنگش"کاش همیشه همین ماجده میموندی"اون لحظه توی دلم ی چیزی یا کسی میخواست فحش بده به تمام اونایی که دنیامو نابود کردن.که منو نابود کردن. و هزاران بار لعنت به همشونآدم کینه ای نیستم ولی از همچین چیزی نمیتونم بگذرمهیچ وقت! بعدش ی ذره استراحت کردیم و باهم رفتیم خرید (: الانم که دارم اینا رو مینویسم گیر داده میگه بده منم بنویسم خخ(:
راستی یادم رفت بگم.ی ذره هم انگلیسی بهش یاد دادم از بس که منو کشته با جمله"آخه منکه بی سوادمد"سخن آخر:نمیدونم چرا نوشتمش نمیدونم حتی به عنوان ربطی پیدا کرد پست یا نه ولی حس قشنگیه آدم عاشق زندگیش بشه حتی اگه عاشق ی روز زندگیش باشه(: شایدم فقط خواستم یادم بمونه همه چیز به خودم بستگی داره (:
به خودمون!مراقب زندگیت باش رفیق(:
امروز خیلیییی کم درس خوندم اما به تک تک لبخندامون می ارزید(:
و حال سخنی از خواهر جان گرامی:
Hi
مبینا5
فرستنده:ثانیه ها مرا از تو به دیگری تبدیل نمیکند. گیرنده:برای دخترکی که دیشب دنیا بر سرش ویران شد.!
به نام کسی که تو را آفرید.
اگر بر سر تصادف تمام دیشب به تماشای ماه تار پشت چشمانت نشسته بودی،و یا باباجون را به آغوش کشیدی تا خوابت ببرد،میخواهم بدانی تصادف نیست.!عین واقعیت است.
همه اینها همین دیشب اتفاق افتاد و خوب میدانم که تو تمام خودت را داری به کار میگیری،تا دیروزت را دور بیندازی.اما نینداز!بگذار کمی از بسیاری لبخندهای آینده بگویمت.از سوغاتی های پدر گرفته تا ماکارونی صدف های که با عشق، گوشت چرخ کرده را درونشان میگذاری.از اولین باری که شمال رفتی گرفته تا آن سفر یهویی به کاشان.از تمامی پشمک های خوشمزه گرفته تا آن آب هویج بستنی ها.از روزی که خدا ی خواهر خوشگل به خانوادتون هدیه میکنه گرفته تا وبلاگ نویس شدنت.از دیدن نویسنده مورد علاقت تا برآورده شدن آرزوهات.از خواهر دار شدن دوباره گرفته تا یگانه(:از غلام برعکس گرفته تا کامران و ساعداز افشین و محمد و علی گرفته تا منصوره و زهرا و پریسا و یاسمن و آرام و بهار و بی نام و مبهم و حنانه و ملینا و غیره و غیره و علیرضا و محمدرضا و فتل و امیرحسین و امیررضا و ابوالفضل و بهنام و فاطمه و قدح و لوک و غیره و غیره.از خول و چل شدن سر زنگ شیمی گرفته تا رفقای مدرسه.از شیمی و هندسه گرفته تا گسسته و ادبیات.از اولین آزمونی که صد زدی گرفته تا اولین آزمونی که منفی زدی.از اون خاطره توی حرم امام رضا گرفته تا لطف آقا و اشک هاتاز اون بچه بامزه تو خیابون که به شیرکاکائو تو دستش لبخند زدی و با لبخند بهت دست ت داد.از همین شیرکاکائو گرفته تا اون چی پف های خوشمزهاز اون چایی داغ تو سرمای زمستون گرفته تا برف بازی سه خواهر(:.از رفقای با معرفت که هواتو دارن گرفته،تا تولد17سالگیت و برف شادی بازی.از
میخوام بدونی این اتفاقا رویا نیستعین واقعیتهمیخوام بدونی و عاشق آینده ای بشی که هنوز نیومدهتا عاشق زندگی بشی و دردشو به جون بخری.تا با عشق نفس بکشی و مبادا نفس کم بیاری.ازت میخوام که قوی باشیچون آینده تو قشنگ تر از همه ایناست(:
پینوشت1:کاش ی منی هم ی نامه از آینده بهم میدادتا این زندگی و سختیاشو به جون بخرم.
پینوشت2:شایدم دادهمن خبر ندارم!شایدم نامه زندگیمو گم کردمشایدم بلعیدمش.شایدم بلعیدنش.
درباره این سایت