وارد خونه شدم.

من بودم و یک انباری که دیوارهاش نم کشیده بود.

یک انباری پر از دست نوشته

پر از برگه های خاک خورده ای که حرف هایشان درد داشتند.

و اشک هایشان بغض.!

دست هایم را به سمتشان بردم

 یک آن دنیا چرخید.

و من جایی در میان سال های آینده یا گذشته فرود آمدم.

به گمانم قبل از آن، شانزده ساله بودم.




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها