بازم مثل همیشه سرماخوردمبه مامان که داشت کابینتا رو تمیز میکرد نگاه کردم:مامان دسمال کاغذی نداری؟مامان از آن نگاه هایی که یعنی تو این اوضاع که جعبه ها رو هنوز باز نکردیم که وسایلو بدونم کجاست بهم کرد  و رفت کابینت بعدی رو بازکردمتعجب برگشت بهم نگاه کرد و گفت:دلت خیلی پاکه ها ماجدهبعدم ی مشنبا داد دستم و ی لبخند کاشت رو لبم.

بابا  لای خرید هاش خیار هم خریده بودمگه میشه بدون نمک خورد؟:/رفتم سمت جعبه ها و درشونو باز کردم.رو بودجعبه بعدی رو باز کردم و ناامید رومه شو باز کردمچاقو رو برداشتم و عجیب اون سه تا خیار بهم چسبیدن.
چون بغض هایم را دوباره خفه کردند.

+هیچ وقت نفهمید چقدر خودمو کشتم تا از خود واقعیم فاصله بگیرمتا بتونم با یک مذکر حرف بزنمهیچ وقت نفهمید چقدر خودمو خانوادمو زیر پا گذاشتمدلم میخواست به مامان بگم همشو بگم که چه غلط بزرگی کردم.اما حیف.چون مطمنم یا تردم میکنن یا خونه نشینیا هم آیندمو ازم میگیرن.

+من دردای کوچیکی دارم که هر کی بشنوه ممکنه خندش بگیره.هرکسی که توی خونه ما بزرگ نشده باشه.

+من دنیای واقعی با مجازی خیلییی فرق دارهاصن قابل مقایسه نیست.

+پست هایی که به نام بی هوا نوشت نوشته میشوند حال بد یا خوب یا حرف های یهویی منه.که از بی مکآنی سر اینجا هوار شدند.ببخشید که بازم گند زدم به این وبلاگولی میتونید بگذرید از این پست هایی که فقط حاصل اشک های مننبازم ببخشید:'(

 +قسم به تک تک اشک هایی که از چشمآنم سرازیر میشوند،پشیمانم آقا جان.حلالم میکنی؟:'(



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها